۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

بازی بزرگان

هرازگاهی که تو شب نشینی ها پانتومیم بازی میکنیم ، کوچولوهای جمع میان خیلی مودب  روی دو زانو میشینن یه گوشه، با دهن باز زل میزنن به ما. یه کم که میگذره خواهش و تمنا که ما رو هم بازی بدین.
- بچه های عزیز! این بازی بزرگاست، هر وقت بزرگ شدین شمام بازی میکنین.
بچه ها گوششون بدهکار نیست.
-باشه شما هم بازی ولی یه بار، باشه؟
-باشه.
تا بحال دو سه باری هم بازی کردن.ما بزرگترا هم اینجور مواقع  موضوع رو خیلی ساده انتخاب میکنیم و بدون اینکه بچه ها بفهمن به طرف مقابل میرسونیم که یه وقت اونا سرخورده نشن و البته سریعتر هم از سر باز بشن.ناگفته نماند که بچه ها هم تلاششون رو میکنن.
تصورشو بکنین که بچه ها بخوان همیشه تو بازی حضور فعال داشته باشن. با اینکه خیلی حوصله سر بره، میشه یه جورایی تحملش کرد. اگر هم نشد نهایتا بزرگا بیخیال بازی میشن و یه سرگرمی ی جدید.
حالا موقعیتی رو تصور بکنین که یه آدم به ظاهر بزرگ خیلی قلدر بخواد وارد بازی شما بشه و مجبورتون بکنه بازی رو ادامه بدین اونم با هیجان!!! با این تفاوت که،
اولن: بچه ها هیچ موقع نمی خواستن که موضوع آسون بهشون بگی  این عزیز با روی گشاده میخواد.
دومن: بچه ها کلی تلاش برای نمایش خودشون میکردن این  دردونه میخواد که مثل مجسمه وایسته و بقیه موضوع رو کشف کنن.
سومن: بچه ها نمیدونستن موضوع به طرف مقابل گزارش شده، ایشون میدونن و خیلی هم از این بابت خرسندن.
چهارمن: بچه ها نوبتشون که تموم میشد از سر باز میشدن این نازنین فکر میکنه همیشه نوبت اونه.
پنجمن: به این شازده نمیشه گفت که، کوچولو این بازی بزرگاست، برو هر وقت بزرگ شدی بیا بازی. چون خودشو بزرگتر از بقیه میدونه. 
...
خدایی، حالی میمونه برا بازی؟ اصلن این اسمش بازیه؟
الغرض ! حکایت اینروزای ما و کلی ایده ی پسامدرن جذاب، حکایت بازی بازی ی همون بچه هاست و حکایت بعضیامون حکایت  همین جناب خود گنده بین. اینو وقتی به پاتوقای ریز و درشت روشنفکری سرک میکشی، موقع بازیهای مختلف میتونی ببینی، تو بازی علم، بازی دموکراسی، بازی آزادی و...
یکی نیست بهمون بگه: کوچولوهای عزیز! این بازی بزرگاست، هر وقت بزرگ شدین شمام بازی میکنین.
راستی شکلات من کجاست؟

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

خانه پدری

 " با علم به اینکه موتسارت بشر بود، دیگر نباید از بشر قطع امید کرد."این جمله ی آلبرت انیشتین درباره ی همان کسیست که، در حالیکه  آوازه اش  اروپا را درنوردیده بود در سی و پنج سالگی (1791)  به علت تب روماتیسمی مرد، و  "وینی ها جنازه اش را در گوری دسته جمعی دفن کردند، بدون مراسم سوگواری، در حالی که همه به عظمتش اذعان داشتند".*
اینروزها که همه ،مثل همیشه ی تاریخ، از بشر مینالند، اگر به بشری برسی که تو را یاد جمله انیشتین  بیاندازد چه حالی خواهی داشت. بعد وقتی ازتو دورش کنند، چرا که مثل همیشه ی تاریخ تابش نیاوردند، تو به واقعیتی پی میبری که مچاله ات میکند. اینکه مردم تاب آرزوهای خود را نمی آورند و این چه دردناک است، آنقدر که مرا یاد خانه پدری می اندازد و آرزویی نو:       
در پستوی خانه پدری مان شرابی هست سه هزار ساله، نه، خیلی بیشتر، یکسال کوچکتر از اولین تاک، مرد افکن، و جرئه ای از آن تنها میراث من از پدرانم. در دودمان من همه از آن مینوشند، هر یک یکبار و بقدر جرئه ای.
در حیاط همان خانه چاه آبی هم هست، عمیق و همیشه پرآب. پدر میگفت  گلوی زمین است مبادا نزدیکش شوید  ...، داستان بس است.
امشب سودایی بزرگ در سر دارم. هوس شراب ناب و خانه پدری کرده ام، اما سودایم نه اینست.من امشب سهم خود را از آن میراث باستانی خواهم ستاند، سپس آنرا بدو نیم میکنم، نیمی در گلوی خود و نیمی را در آن چاه خواهم ریخت، درگلوی زمین. مرا مرد باشم یا نه، خواهد افکند و زمین،زمینی ندارد که برآن بیفتد. بگمانم ره گم کند، برعکس بچرخد و ... .  
شاید بگویی شعر میگوید. اما صبح فردا که از خواب برخاستی و دیدی آفتاب را از مغرب بالا آمده، بدان که زمین را مست کرده ام. بدان که صبح دیروز است. بعد، شاید بدانی که امروز با من چه گذشت.

* راهنمای جامع موسیقی کلاسیک، جان باروز، ص 145

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

تو

" شاید قادر به فهم  جهان شوم، اما هیچ وقت حقیقت درباره تو را درک نمی کنم." *

* بخشی ازجملات پاول (مارلون براندو) در فیلم آخرین تانگو در پاریس در سکانس مواجهه با جسد همسرش .

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

ذات آیینه ها

برای پرسشهایی که میپرسی پاسخ هایی هست و با آن پاسخها پرسشهایی دیگر وبرای آنها هم پاسخهایی و … .  انگار که ناتمامیت در ذات[؟] این پرسشهاست. پس نگران پرسشهایت و ناامید از پاسخهایشان نیستم.من نگران آیینه هایی هستم که  تردتر از آنند که تاب نگاه های پرسشگرانه ی تو را بیاورند. انگار که شکستن و فرو ریختن هم در ذات[؟] آیینه هاست.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

نوبت شناسایی

آیا تاریخ گواه شکست مفتضحانه‌ی چشم‌ها و گوش‌ها در انجام آن چه بر عهده گرفتند، نیست؟ چشم‌هایی که هرگز به دیدار «دیگری» باز نشدند، و گوش‌هایی که فریاد بلند و هزاران‌ساله‌ی تنهاییِ غیر را نشنیدند؛ تا آن که نوبت شناسایی به سر آمد.
اینک آیا زمان آن فرا نرسیده است که چشم و گوش فروبندیم و کار را به اهل‌اش سپاریم؟
«لب»‌ها را به بوسه‌های عمیق و طولانی مشغول داریم و «دست»‌ها را به در آغوش کشیدن، فشردن، و بر پوست‌های چروکیده‌ـ‌‌از‌ـ‌تنهایی سر خوردن.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

و اما انسان

این مفلوک باشکوه.
اونقدر مفلوک که اگه برای هر عملش هزار تا علت بشمری، با اغماض و تردید، یکیش خودش باشه. و اونقدر باشکوه که با همون یکی 999 تای دیگه رو میکشه به زنجیر اخلاق، یگانه مخلوق انسان.
همونی که مرده بدنیا میاد و انتخاب میکنه که زنده باشه و زنده بمیره.
همونی که یه روز صبح که از خواب بیدار میشه و میره توالت، تا از اون تو بیرون بیاد، همه آبادیای پر رونق وهزارساله اجدادش رو تبدیل به یه خرابه ی سوت و کور کرده.
و بالاخره همون چیز بی مقداری که من همه ی چیزای ارجمند رو به پاش قربانی میکنم.